طاقتست دیگر گاهی تمام می شود...
من زمانی خوشبخت بودم که تمام زندگیم لپ تاپم و درسم بود. زمانی خوشبخت بودم که عصرها من بودم و پدرم و باغچه تازه آبیاری شده. پدرم قدم می زد و سیگار می کشید منم با دوربینم توی گل ها پرسه می زدم. اون روزها فکر می کردم بدبختم. اما خوشبخت بودم. در واقع شعور درک خوشبختی رو نداشتم.
الان هم سعی می کنم تا دیر نشده شعورش رو پیدا کنم. درسته خیلی چیزها رو از دست دادم از همه مهمتر پدر رو . می خوام قدر سلامتیم رو قدر عشقم رو و آدم هایی که دوستم دارند و دوستشون دارم رو بدونم
عکس: خودم
زمان :دو سال پیش
مکان:حیاطمون
روزی که پدرم ازین دنیا رفت دو تا غم گنده گوشه ی دلم نشست.
یکی غم بی پدری بود و یکی غم اینکه مادرم یارش رو از دست داد.
غم بی پدری رو شجاعانه دارم تحمل میکنم و سعی میکنم زندگیم رو شاد نگه دارم ولی تنهایی مادرم شادیهای ساختگیم رو روی سرم آوار میکنه.